محل تبلیغات شما



مدت مدیدیه که نیومدم اینجا و چیزی ننوشتم از احوالات ترم جدید و دردها و غم ها و شادی های کوچیک و بزرگ، از دوستان دور، از دوستان نزدیک، از ازدواج ها، از احساسات درهم آمیخته و حالا ، بعد از حدود چهار ماه، و در اثنای امتحانات ترم سوم و زاری برای شاعران سخت گوی سبک خراسانی و کلیله ی سنگین، دیدن سوگند و عقد عاطفه، و برف، باید بگم که من، هنوز همون آدم تنهای دردمند مظلوم مانده ام که سهمش از خوشی ها، دیدن عکس ها و لایک کردن پست هاست.و اینکه دلم میخواد و دلم نمیخواد به این شرایط ادامه بدم از تنهاییم لذت نمیبرم ولی حوصله شاد بودن رو هم ندارم. 


برای این روزهای کسل کننده برای این روزهای بی برنامه این روزهایی که میدانم نباید اینگونه سپری شوند، این روزهایی که میدانم کارهایی هست برای انجام دادن که انجام نشده و درسهایی هست برای خواندن ،که خوانده نشده. اما حوصله نیست! 

حوصله حرف؟ حوصله درس؟حوصله کار؟ هیچ کدام :)

دردا که درد ما به دوایی نمیرسد.


امروز سیزده بدر بود و خب ما طبق روال چندین سال اخیر حرکت خاصی نزدیم. رفتیم خونه مامان بزرگ که تنها نباشه و خب منِ پس از یکسال سرما خورده هم بیشتر تایم رو خواب بودم
ترس ها مانع ان مانع همه چی، مانع حرف زدن، ابراز کردن، انجام دادن بعضی کار ها و خیلی چیزای دیگه

بیشترین ترسی که من دارم، ترس از دست دادنه ترسِ از دست دادن چیزی که باعث میشه فکر کنم خوشحال و خوشبختم. 

ترسهای من همیشه هستن، همه جا هستن. شکلاشون مختلفه . گاهی شکل تخیلن ، گاهی شکل کابوس، گاهی شکل حرف ، گاهی شکل گریه.

من نمیتونم نترسم، نمیتونم به نبودن فکر کنم. به نبودن تویی که هر بار یه تیکه از قلبم رو با خودت میبری به از دست دادنت

و همچنین تویی که دقیقا همین قصد رو داری در آیندهبه فرسنگها دور شدنت.

و من با اینهمه دوری، ترس، غم و تنهایی چکار میخوام بکنم چکار از دستم برمیاد که بکنم . 

چمدان دست شماها ، ترس به چشمانم ، غم در دلم و آه بر زبانم.❤


قبلنا فکر می کردم آدمها عوض نمیشن یا حداقل طول میکشه عوض شدنشون. مثلا حتما باید چند ماه بگذره. هر چی دارم بزرگتر میشم میبینم نه تغییر ماهیت و اعتقاد و حتی احساس ادما خیلی سریعتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم. 

حتی فهمیدم درباره خودمم صدق میکنه. اینکه نسبت به کسی احساس دو سه ماه پیشمو ندارم مثلا. یا قبلا یه چیزی رو بد میدونستم و الان نمیدونم.

نمیدونم این تغییرات یهویی خوبه یا نه فقط میدونم بعضیاش ترسناک و البته ناراحت کننده ست. و اینکه تغییرات منفی زودتر اتفاق میفته تا تغییرات مثبت و این خیلی بده. 

بر خلاف نیما، دلم تغییر نمیخواهد! :)


دلتنگی هایم مخاطب ندارند دلم تنگ است اما نمیدانم برای که و برای چه. صرفا میدانم که دلم این لحظه را، این حال را و این مکان را نمیخواهد. به راستی که غم، حس ماندگاریست درون آدمی. ابریست که رنگین کمان شادی و حال خوب را میپوشاند و همانا زیست شادی ، همان دم است که رنگین کمانی را میبینی و بعد، محو میشود. و دوباره تو میمانی و همان ابر تیره نمیدانم چه میشود کرد، چه میشود گفت و چه میشود شنید. احوال دلم ، فاخته ای را می‌ماند که از سرودن و خواندن خسته ست و می‌داند
از احوالات این روزها مینویسم که به یادگار بماند، شاید زمانی بودم و خواندم و خندیدم به دغدغه های امروز و گفتم، یادش به شر، خدا دوباره نصیب هیچکس نکند. این روزها در حالی که همه بلا تکلیف و نگرانیم، آمار و ارقام و اخبار کرونا بر سرمان آوار میشوند و هیچ. دانشگاهمان تا آخر هفته و به احتمال قوی، تا بعد از عید تعطیل است و من نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. تنها حسم، بی حسی و بی تفاوتی است +روزی به دغدغه های امروز، خواهیم خندید:)
یک هفته به تولدم مونده ذوق و شوق سالهای قبل رو ندارم. سردردام بیشتر شدن و مختل کننده. حالا از خوشی ها بگیم از جمعه ای که رفتیم باغ دکتر یاحقیو شوخی های مدیر گروه عزیز و دکتر تازه از سفر برگشته مان

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها