مدت مدیدیه که نیومدم اینجا و چیزی ننوشتم از احوالات ترم جدید و دردها و غم ها و شادی های کوچیک و بزرگ، از دوستان دور، از دوستان نزدیک، از ازدواج ها، از احساسات درهم آمیخته و حالا ، بعد از حدود چهار ماه، و در اثنای امتحانات ترم سوم و زاری برای شاعران سخت گوی سبک خراسانی و کلیله ی سنگین، دیدن سوگند و عقد عاطفه، و برف، باید بگم که من، هنوز همون آدم تنهای دردمند مظلوم مانده ام که سهمش از خوشی ها، دیدن عکس ها و لایک کردن پست هاست.و اینکه دلم میخواد و دلم نمیخواد به این شرایط ادامه بدم از تنهاییم لذت نمیبرم ولی حوصله شاد بودن رو هم ندارم.
حوصله حرف؟ حوصله درس؟حوصله کار؟ هیچ کدام :)
دردا که درد ما به دوایی نمیرسد.
بیشترین ترسی که من دارم، ترس از دست دادنه ترسِ از دست دادن چیزی که باعث میشه فکر کنم خوشحال و خوشبختم.
ترسهای من همیشه هستن، همه جا هستن. شکلاشون مختلفه . گاهی شکل تخیلن ، گاهی شکل کابوس، گاهی شکل حرف ، گاهی شکل گریه.
من نمیتونم نترسم، نمیتونم به نبودن فکر کنم. به نبودن تویی که هر بار یه تیکه از قلبم رو با خودت میبری به از دست دادنت
و همچنین تویی که دقیقا همین قصد رو داری در آیندهبه فرسنگها دور شدنت.
و من با اینهمه دوری، ترس، غم و تنهایی چکار میخوام بکنم چکار از دستم برمیاد که بکنم .
چمدان دست شماها ، ترس به چشمانم ، غم در دلم و آه بر زبانم.❤
حتی فهمیدم درباره خودمم صدق میکنه. اینکه نسبت به کسی احساس دو سه ماه پیشمو ندارم مثلا. یا قبلا یه چیزی رو بد میدونستم و الان نمیدونم.
نمیدونم این تغییرات یهویی خوبه یا نه فقط میدونم بعضیاش ترسناک و البته ناراحت کننده ست. و اینکه تغییرات منفی زودتر اتفاق میفته تا تغییرات مثبت و این خیلی بده.
بر خلاف نیما، دلم تغییر نمیخواهد! :)
درباره این سایت